.ساعتها توی کوچه های میسور راه میرفتیم،حرف میزدیم،بلند بلند میخندیدیم
.عصر تا عصر دلمون را واسه هم باز میکردیم،هر دلخوری که از زندگی داشتیم را رو میکردیم
.بهم گوش میدادیم،با هم همدردی و با محبت هم زندگی میکردیم
چند سال گذشته از اون روزهایی که سالومه با آقا کوچیک میومد توی حیا ت پشتی
"و از پشت پنجرهٔ بالکن صدام میکرد "بهار
,من عین دختر بچهها خوشحال میشدم و میپریدم بیرون و دقیقهها حرف میزدیم
.انگار نه انگار که چند ساعت قبل همدیگرو دیده بودیم
.از حرف زدن باهاش لذت میبردم حتی اگه حرفها تکراری بود
.باهاش بزرگ شدم و همیشه گوشه دلم یه جای امن براش محفوظ گذاشتم
.روزهای شیرین و عجیبی بود که هیچ کس جز ما محبتش را نفهمید
.شب آخر که داشت میرفت انگار نصف دل من را هم با خودش برد
.الان نزدیک ۳ سال از اون شب گذشته ، سالومه ازدواج کرده و سالگرد ازدواجش هست
.امروز یک لحظه هم از فکرش غافل نشدم و برای خوشبختیش کلی دعا کردم
Friday, December 18, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
عزیز من! قشنگ من! این یکی از قشنگ ترین نوشته هایی بود که تا حالا خونده بودم و کلی یاد گذشته های قشنگمون افتادم و کلی دلم گرفت . امیدوارم روزی بشه و دوباره همه اون لحظات قشنک تکرار شه (به بهترین نحو ممکن -در قشنگترین جای دنیا).دلم کلی برات تنگ شده و کلی دوست دارم
ReplyDeleteهانی،
هانی قشنگم..من همیشه به یاد اون روزها هستم و آرزوم اینه که دوباره اون روزهای شیرین به بهترین حالت تکرار بشه.دوست دارم
ReplyDelete