.امروز وقتی فیس بوکم را باز کردم چیزی دیدم که روزم را ساخت
.شادی را از ته قلبم احساس کردم
.کتاب جنگ و صلح تولستوی که هدیه تولدم بود را باز کردم
یاد داشتی که اولش نوشته شده بود را
,بارها و بارها خوندم
.هردفعه محبت کلمه هارا بیشتر احساس میکردم
,برگشتم به شش سال پیش.همهٔ خاطراتمون را مرور کردم
.اکثرا خاطرات خوشی بود
.من و فر شش سال که رفیقیم
,همیشه از دلخوریهای زندگیم براش میگم
گوش میده،گوش میده
بعدش چیزایی میگه که اینقدر سبک میشم که میتونم روی قطره قطره اقیانوس آرام بدوم
. و برم در اتاقش بزنم و بگم دالی
.الان فرسنگها از هم فاصله داریم ولی دلمون بهم نزدیک
.امروز من خوشحالم چون رفیقم خوشحاله
.یک همراه خوب پیدا کرده که روزهای سرد و برفی تورنتو را در کنارش گرم و پر حرارت میگذرون
.پیغام من از شرق به غرب شادی،شادی و شادی هست
Sunday, December 20, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
نمی دونم بنویسم یا نه؟زلالیه این نوشته رو شاید که با یادداشت خودم تار کنم,شاید واسش فکر,وقت و انرژی کم گذاشتم,شاید کم کردم,شاید می تونستم بیش از یه گوش و چند تا کلام و یه جمله اول تولستوی "هر چند از ته دل" باشم,شاید...اما...بدون که اگه دیگه "خلوت""تنهایی"روزات رو ترک کنه,اون رفیق وقتی بافتنیه جوردانوش رو می پوشه شاد تر و شاد تره,,,از غرب به شرق,,,شادیتو میخوام دوست همیشه من ...
ReplyDelete