هیچ وقت نفهمیدی که من چرا رفتم
چرا یک روز اومدم و گفتم دیگه نمیخوام باشم
تو فکر کردی من ارزش شکنی کردم
منم نخواستم بگم که من خستهام
از همه چیز خستهام
از قدر ناشناسی،بی اعتمادی خستهام
از اینکه پوچی حرفهات برام ثابت شده خستهام
از سردی قلبت که وقتی شروع شد که مطمئن شدی دوست دارم خستهام
از بی ثباتی خستهام،که یک روز دوست بودی و یک ساعت بعد دشمن
از تفاسیر به ظاهر روشن فکرانت خستهام
روشن فکری،آه از این واژه
که این روزها هر کس حرفهای گنده اش را زیر پردهٔ روشن فکری معنا میکنه
بدون اینکه معنی کلمه را به درستی بدونه
اون روز شک کردم، گفتم شاید من بوی روشن فکری را توی حرفات استشمام نمیکنم
خوندم ،خوندم،از روشن فکری خوندم
ولی هیچ کدوم از خوندههای من بوی حرفهای تو را نمیداد
خیلی فکر میکنم
هر چه بیشتر فکر میکنم
این گمان بیشتر برام به یقین مبدل میشه
واقعیت اینکه من وسط اون بلوشوی زندگی تو یک بازی بودم
بعد از یک شکست من بهترین اتفاق میتونستم باشم
بهترین اتفاق نه برای یک راه تازه
بلکه یک اتفاق خوب که اعتماد به نفس ات را اینقدر زیاد کرد که
به خودت این اجازه را دادی که توی راه قبلی سرک بکشی
راهی که حضور تو توش گناه ست
من که از دل تو بی خبرم ،شاید که میخوای تقاص دل شکستت را پس بگیری
ولی میدونی که داری دلی را میشکنی که به امید تو می تپید؟
چون به درکت ایمان ندارم مطمئنم که این را نمیدونی
Tuesday, December 22, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment