Thursday, December 31, 2009
هانی
.سفیده و ۲تا بال داره
.ولی به نظر من فرشته حتما نباید دو تا بال داشته باشه.آدم هم میتونه فرشته باشه
.امروز تولد یک فرشته است
.فرشته ایی که آدم است
.بال نداره ولی قلبی به وسعت خوبی همه فرشتهها داره
.هانی جی،فرشته مهربون تولدت مبارک
Monday, December 28, 2009
Saturday, December 26, 2009
آقا کوچک

.کنارم خوابیده بود
.نگاهش میکردم
.چند بار چرت زد و از خواب پرید
با خودم فکر میکردم این موجود چیه؟
،آدم که نیست
.بی وفایی نمیکنه،دروغ نمیگه،سردی نمیکنه
. بی شک حیوان هم که نیست
.حیوان که عشق نمیورزه،مهر و محبت نمیدونه
... اصلا مگه همه موجودات باید یه کلمه شناسا داشته باشن؟
.نصف زندگی من در موجودی با پاهای کوتاه،بدنی دراز،گوش هایی افتاده و چشمانی گرد و سیاه خلاصه میشه
.به چشمهاش که نگاه میکنم ،غرق محبت چشمهاش میشم
.دستش را که میگیرم،احساس میکنم هیچ وقت دستم را پس نمی زنه
.یک قلب کوچک هم داره ،به وسعت دریا
.با پاهای کوتاهش ساعتها در کنارم راه میاد،خسته میشه ولی رفیق نیمه راه نمیشه
.باهاش حرف میزنم،غر میزنم،شکایت میکنم
.هیچ نمیگه،نگاهم میکنه
.سکوتش پر از گفتههای پر معنی است
.لحظهای فکر نمیکردم یه موجود کوچک بتونه توی قلبم جایی به این بزرگی را احاطه کنه
. آقا کوچک تفسیری از شخصیت موجودی ست که موجودیتش در کلام نمیگنجد
Friday, December 25, 2009

چند سال پیش هم چین روزی توی خونمون هیجانی برپا بود
جشن و پای کوبی
رفت و آمد دوستان و فامیل
اصلا باورم نمیشد که ما اینقدر بزرگ شدیم که برادرم بخواد داماد شه
امروز دوست داشتم پیش راضی و سیامک بودم و با یک دسته گٔل رز قرمز بزرگ میرفتم خونشون
" ولی خوشحالم که میتونم براشون بنویسم که "امیدوارم همیشه خوشبخت باشین
Tuesday, December 22, 2009
خستهام
چرا یک روز اومدم و گفتم دیگه نمیخوام باشم
تو فکر کردی من ارزش شکنی کردم
منم نخواستم بگم که من خستهام
از همه چیز خستهام
از قدر ناشناسی،بی اعتمادی خستهام
از اینکه پوچی حرفهات برام ثابت شده خستهام
از سردی قلبت که وقتی شروع شد که مطمئن شدی دوست دارم خستهام
از بی ثباتی خستهام،که یک روز دوست بودی و یک ساعت بعد دشمن
از تفاسیر به ظاهر روشن فکرانت خستهام
روشن فکری،آه از این واژه
که این روزها هر کس حرفهای گنده اش را زیر پردهٔ روشن فکری معنا میکنه
بدون اینکه معنی کلمه را به درستی بدونه
اون روز شک کردم، گفتم شاید من بوی روشن فکری را توی حرفات استشمام نمیکنم
خوندم ،خوندم،از روشن فکری خوندم
ولی هیچ کدوم از خوندههای من بوی حرفهای تو را نمیداد
خیلی فکر میکنم
هر چه بیشتر فکر میکنم
این گمان بیشتر برام به یقین مبدل میشه
واقعیت اینکه من وسط اون بلوشوی زندگی تو یک بازی بودم
بعد از یک شکست من بهترین اتفاق میتونستم باشم
بهترین اتفاق نه برای یک راه تازه
بلکه یک اتفاق خوب که اعتماد به نفس ات را اینقدر زیاد کرد که
به خودت این اجازه را دادی که توی راه قبلی سرک بکشی
راهی که حضور تو توش گناه ست
من که از دل تو بی خبرم ،شاید که میخوای تقاص دل شکستت را پس بگیری
ولی میدونی که داری دلی را میشکنی که به امید تو می تپید؟
چون به درکت ایمان ندارم مطمئنم که این را نمیدونی
Sunday, December 20, 2009
شب یلدا
.امشب ، یلداست
نمی دونم چرا شب یلدا که میشه یاد بچگی هام میافت
یاد بابام که فال حافظ برامون میگرفت
صدای مهربونش که غزلهای حافظ را شمرده و قشنگ میخوند همیشه توی گوشم هست
اینقدر به دلم مینشست که برام مهم نبود فالم خوب بود یا نه
یاد انار ،هندونه و یک شومینه گرم که همیشه میسوخت و خونمون را گرم میکرد
اون روزها آدمهاش هم گرم بودن،همه دور هم بودیم
خیلی کم پیش میومد که شب یلدا مهمان داشته باشیم ولی من آرزو داشتم که خونمون شلوغ باشه
قیصی آجیل شب یلدا را خیلی دوست داشتم
عاشق هندونه بودم ولی نمیدونم چرا شب یلدا دیگه هندونه نمیچسبید
مامانم پشمک میخورد.گٔل نرگس دوست داشت.همیشه نرگس هم داشتیم
شب یلدا با اینکه پیام آور سردی زمستان هست ولی برای من سمبل گرمی،عشق،صمیمیت و صفاست
این شاید به خاطر صدای پر حرارت بابام و محبت ناتمام مامانم هست
و البته قرمزی انار و هندونه
آرزو میکنم بلندترین شب سال همیشه گرم و باصفا باشه
رهایی
سپردمت به دست سرنوشت.
تنها تو به امید سرنوشت رها نشدی،من هم رها شدم.
فکر کنم به جایی رسیدم که این باور را دارم که سرنوشت من نوشته شده,
از بدو تولد.
اینجوری رهایی معنا پیدا میکنه.
,رهایی همراه با امید,
امید اینکه شاید سرنوشت تو را توی دفتر زندگی من باز هم نوشته باشه.
ولی نمیدونم اون زمان سرنوشت میتونه مچ من را بخوابونه و مجبورم کنه تو را از دفتر زندگیم
خط نزنم یا نه؟
خوشحالی
.شادی را از ته قلبم احساس کردم
.کتاب جنگ و صلح تولستوی که هدیه تولدم بود را باز کردم
یاد داشتی که اولش نوشته شده بود را
,بارها و بارها خوندم
.هردفعه محبت کلمه هارا بیشتر احساس میکردم
,برگشتم به شش سال پیش.همهٔ خاطراتمون را مرور کردم
.اکثرا خاطرات خوشی بود
.من و فر شش سال که رفیقیم
,همیشه از دلخوریهای زندگیم براش میگم
گوش میده،گوش میده
بعدش چیزایی میگه که اینقدر سبک میشم که میتونم روی قطره قطره اقیانوس آرام بدوم
. و برم در اتاقش بزنم و بگم دالی
.الان فرسنگها از هم فاصله داریم ولی دلمون بهم نزدیک
.امروز من خوشحالم چون رفیقم خوشحاله
.یک همراه خوب پیدا کرده که روزهای سرد و برفی تورنتو را در کنارش گرم و پر حرارت میگذرون
.پیغام من از شرق به غرب شادی،شادی و شادی هست
Saturday, December 19, 2009
سکوت
.انتظار داره دیوانم میکنه
,انتظار یک کلمه،یک حرف
,انتظار شکستن این سکوت سنگین
.سکوت سنگین که راه گلوم را بسته و نمی گذارد نفس بکشم
.هرشب به امید یک کلمه از طرف تو سرم را روی بالشت میگذارم و بعد از ساعتها به خواب میروم
,صبح چشمم را که باز میکنم ایمیلم را چک میکنم شاید که این انتظار را تمام کرده باشی
.ولی نه
?!با خودم فکر میکنم تا کی؟برای کی
!شاید تو به فکر شکستن این سکوت نیستی
.اصلا شاید تو نمی دونی معنی این, سکوت هست و باید شکسته بشه
!شاید هم این سکوت راهی برای شکسته شدن نداره
!پس من به چه امیدی هستم ؟یه امید واهی
.ولی این انتظار کم و کمتر میشه و یک روز ناپدید میشه
ترس من از اینه که, روزی بخوای این سکوت را بشکنی
.که من اینجا اینقدر فریاد زدهام که دیگه صدام در نمی یاد و باید سکوت کنم
Friday, December 18, 2009
سالومه
.عصر تا عصر دلمون را واسه هم باز میکردیم،هر دلخوری که از زندگی داشتیم را رو میکردیم
.بهم گوش میدادیم،با هم همدردی و با محبت هم زندگی میکردیم
چند سال گذشته از اون روزهایی که سالومه با آقا کوچیک میومد توی حیا ت پشتی
"و از پشت پنجرهٔ بالکن صدام میکرد "بهار
,من عین دختر بچهها خوشحال میشدم و میپریدم بیرون و دقیقهها حرف میزدیم
.انگار نه انگار که چند ساعت قبل همدیگرو دیده بودیم
.از حرف زدن باهاش لذت میبردم حتی اگه حرفها تکراری بود
.باهاش بزرگ شدم و همیشه گوشه دلم یه جای امن براش محفوظ گذاشتم
.روزهای شیرین و عجیبی بود که هیچ کس جز ما محبتش را نفهمید
.شب آخر که داشت میرفت انگار نصف دل من را هم با خودش برد
.الان نزدیک ۳ سال از اون شب گذشته ، سالومه ازدواج کرده و سالگرد ازدواجش هست
.امروز یک لحظه هم از فکرش غافل نشدم و برای خوشبختیش کلی دعا کردم
Thursday, December 17, 2009
حرمت شکنی
آخه توی یک اتاق بدون بعد که صداها خفه میشن.
بیا نزدیکتر،کنارم بشین.الان میشنوی؟
میدونی جزای حرمت شکنی چیه؟اصلا به نظر تو حرمت شکنی مجازاتی داره؟
اصلا باید واسه حرمت شکنی بهایی داد؟
مثلا بهای شکستن حرمت یک احساس خالص چیه؟
یا شکستن حرمت یک دل پر از عشق تو یا یک ذهن پر از فکر تو؟
یا شکستن حرمت یه آدم منتظر یا یک عالمه خاطرات شیرین؟
بهای شکستن حرمت اینها چیه ؟تو میدونی؟اصلا اینا حرمت داره به نظر تو؟
بابا کی اهمیت میده نه؟....؟
پس چرا این دل عاشق را هرروز بیشتر از نفرت پر میکنی؟
این احساس را هرروز پوچ تر و پوچ تر میکنی،
...خاطرات شیرینم را تلخ میکنی و افکارم را سیاه و تاریک میکنی؟
مجازات حرمت شکنی که قابل اجرا نیست
آخه مگه دل شکسته مرحم هم داره؟
به نظر تو داره؟
" تو در آخر میگی "تو اینجوری فکر میکنی
و من باز هم به واقعیت فکر میکنم
سلام
.من بهار هستم
بهاری که الان خزان همه وجودش را فرا گرفته
ولی به دنبال یک راه هست که دوباره بهار در خانه دلش را بزنه
شاید چاره این بهار یک خلوت باشه.خلوتی که ابعاد نداره ولی پر از فضا است
یک فضای نامحدود
اینجا خلوت دل و فکر و زبان بهار است
حرفهای دلش به قلم میاد ولی به زبان نه
با کلمات بازی میکنه تا نا گفتهها خفش نکنند
اینجا اتاق دل بهار است
خوش آمدید
Wednesday, December 16, 2009
پنج شنبه
!دلم از یکی دیگه گرفته چرا سر اون خالی کنم؟
.خودش(خود درونم):دلت از اونم چرکین هست.اگه بخوای تلافی کنی هم خوب کردی.پس بکن
!خودم:آخه من؟!!من نمی تونم.من اصلا اینجوری نیستم.از من بعیده
.خودش:اینقدر من من نکن.تو هم اینجوری باش.آسمون که به زمین نمی میاد