عصر که میشه انگار یکی صدام میزنه
کتانی هام را پا میکنم و راه میافتم
ساعتها راه میروم.از این ور به آن ور
گاهی تند تند و گاهی آرام و آهسته
نفسهایم را حبس میکنم،انگار میخواهم مقداری اکسیژن را ذخیره کنم
آجر به آجر خانهها را بر انداز میکنم
برگ به برگ گلها را از هم سوا میکنم
برای همه چیز یک نشانه میگذارم
به تک تک آدمها زل میزنم
قدمها را با طمأ نینه بر میدارم
شاید میخواهم همه چیز با جزئیات در ذهنم باقی بماند
هر عصر خاطرات چندین ساله مرا میخواند
فکر کنم میخواهد جای پایش را در حافظه من محکم کند،مبادا روزی فراموش شود
این چند روز آنقدر راه میروم تا برای همیشه جای قدم هام بر روی خاکی که متعلق به من نیست ولی به خاطرات
شیرین من تعلق دارد حک شود
Sunday, January 10, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment