Tuesday, January 5, 2010

امروز کتابخانه‌ام را جمع و جور می‌‌کردم که یه دفتر قدیمی‌ دیدم
دفتر آناتومی سال یک
بازش کردم پر از نوشته بود.نامه‌های کوتاه که من و سارا سر کلاس برای هم نوشته بودیم
یادم هست که اون شش ماه اول،توی کوچه‌های اطراف
دانشگاه راه می‌رفتیم
و می‌‌خوندیم

شهر من،من به تو می‌‌اندیشم "
نه به تنهای خویش
از پس شیشه تو را می بینم
" که گرفتی‌ مرا در بر خویش

از کلاس‌های عصر در می‌ رفتیم و به سینما می‌رفتیم،فیلم هندی می‌‌دیدیم و پاپکرن و نوشابه میخوردیم
همیشه باهم بودیم،باهم می‌‌خندیدیم،حتی در سخت‌ترین لحظها
الان که فکر می‌کنم خنده هامون دلیلی‌ جز باهم بودن نداشت
اون نامه‌ها تا سال آخر ادامه داشت،تنها تفاوتش در صمیمیت و لهن نوشتن بود
دیگه از راز هامون،یواشکی هامون برای هم می‌‌نوشتیم و باز هم می‌‌خندیدیم

1 comment: