Wednesday, January 27, 2010

در بین این برج های بلند،ماشین‌های مدل سال،آدم‌ها با لباس‌های آن چنانی
من دلتنگ یک شهر کوچک هستم
دلتنگ دوستم،همراه روزهای تنهایی، سمانه با خاطرات فراموش نشدنی‌

Wednesday, January 20, 2010

،مدتهاست که نوشته‌های من بویئ از تو نمی‌‌دهند
چه خوبه که می‌تونم آدمهای زیادی با خاطرات شان
.حتی خاطرات خوب ،را بندازم دور
مثل شیشه‌های خالی عطر و ماتیک‌های رو به اتمام وقتی‌ که کمد لوازم آرایش را تمیز می‌‌کنم
لذت زندگی بدون دغدغه‌های دست و پا گیر را باید برد

Thursday, January 14, 2010

توی این دنیای بزرگ من
یک نفر عشقش تمومی نداره
محبتش محدودیت نداره
بودنش همیشه پایدار است،بدون اضطرب نبودن
خوبیهاش از شمارش در رفته ولی‌ به عمق قلبم نفوذ کرده و دقیقه ای مهرش از دلم بیرون نمیره
مامی من که امروز تولدش است همه چیز زندگی‌ من است
امروز همه آرزوهای خوبم را براش فرستادم
از خدا خواستم همیشه در کنارم دوست و دلسوزم بمونه

Sunday, January 10, 2010

عصر که می‌شه انگار یکی‌ صدام می‌زنه
کتانی هام را پا می‌‌کنم و راه می‌‌افتم
ساعتها راه می‌‌روم.از این ور به آن ور
گاهی تند تند و گاهی آرام و آهسته
نفس‌هایم را حبس می‌‌کنم،انگار می‌خواهم مقداری اکسیژن را ذخیره کنم
آجر به آجر خانه‌ها را بر انداز می‌‌کنم
برگ به برگ گلها را از هم سوا می‌‌کنم
برای همه چیز یک نشانه میگذارم
به تک تک آدم‌ها زل می‌‌زنم
قدمها را با طمأ نینه بر میدارم
شاید می‌‌خواهم همه چیز با جزئیات در ذهنم باقی‌ بماند
هر عصر خاطرات چندین
ساله مرا می‌‌خواند
فکر کنم می‌خواهد جای پایش را در حافظه من محکم کند،مبادا روزی فراموش شود
این چند روز آنقدر راه میروم تا برای همیشه جای قدم هام بر روی خاکی که متعلق به من نیست ولی‌ به خاطرات
شیرین من تعلق دارد حک شود

Friday, January 8, 2010

امرزبیشتر از همیشه به مامانم افتخار کردم
وقتی‌ بهش گفتم که الان ۴ ماه که همه چیز تموم شده
بر خلاف تصورم،خوشحال شد
فهمیدم چقدر برای من و انتخابم ارزش قائل بود
تمام یک سال راضی‌ نبود ولی‌ شکایتی هم نمی‌‌کرد

Tuesday, January 5, 2010

امروز کتابخانه‌ام را جمع و جور می‌‌کردم که یه دفتر قدیمی‌ دیدم
دفتر آناتومی سال یک
بازش کردم پر از نوشته بود.نامه‌های کوتاه که من و سارا سر کلاس برای هم نوشته بودیم
یادم هست که اون شش ماه اول،توی کوچه‌های اطراف
دانشگاه راه می‌رفتیم
و می‌‌خوندیم

شهر من،من به تو می‌‌اندیشم "
نه به تنهای خویش
از پس شیشه تو را می بینم
" که گرفتی‌ مرا در بر خویش

از کلاس‌های عصر در می‌ رفتیم و به سینما می‌رفتیم،فیلم هندی می‌‌دیدیم و پاپکرن و نوشابه میخوردیم
همیشه باهم بودیم،باهم می‌‌خندیدیم،حتی در سخت‌ترین لحظها
الان که فکر می‌کنم خنده هامون دلیلی‌ جز باهم بودن نداشت
اون نامه‌ها تا سال آخر ادامه داشت،تنها تفاوتش در صمیمیت و لهن نوشتن بود
دیگه از راز هامون،یواشکی هامون برای هم می‌‌نوشتیم و باز هم می‌‌خندیدیم

Monday, January 4, 2010

چشم به راهم
چشم به راه کسی‌ که کوله پشتی‌ اش را بر دوش انداخته
و قله‌های هیمالیا را پشت سر می‌‌گذارد تا به من برسد
شاید شب‌هایم را مهتابی کند